روزی پادشاهی سالخورده که دوپسرش رادرجنگ ازدست داده بودتصمیم گرفت برای خودجانشینی انتخاب کند.پادشاه تمام جوانان شهرراجمع کرد وبه هرکدام دانه ی گیاهی داده وازانهاخواست که دانه رادریک گلدان بکارند وگیاه رشدکرده رادرروزمعینی نزداوبیاورند.پینگ یکی ازجوانهابودوتصمیم داشت تلاش خودرا برای پادشاه شدن به کارگیرد،بنابراین باجدیت تلاش کرد تادانه راپرورش دهد ولی موفق نشد به فکرافتاد دانه رادراب وهوای دیگری پرورش دهد به همین دلیل به کوهستان رفت وخاک انجارا ازمایش کرد ولی بازهم موفق نشد.پینگ حتی باکشاورزان دهکده های اطراف شهرمشورت کرد ولی همه ی این کارها بی فایده بود ودراخرنتوانست گیاه راپرورش دهد.بالاخره روز موعود فرارسید..همه ی جوان هادرقصرپادشاه جمع شدند وگیاه کوچک خودرادرگلدان برای پادشاه اوردند پادشاه به همه گلدانهانگاه کرد وقتی نوبت به پنگ رسید پادشاه ازاوپرسید:پس گیاه تو کو؟پینگ ماجرارابرای پادشاه تعریف کرد.دراین هنگام پادشاه دست پینگ رابالابردواوراجانشین خوداعلام کرد.همه ی جوانهااعتراض کردند.پادشاه روی تخت نشست وگفت:این جوان درست کارترین جوان شهراست.من قبلا همه ی دانه هارادراب جوشانده بودم بنابراین هیچ یک ازدانه هانبایدرشدمیکرد،مردم به پادشاهی نیازدارند که با انهاصادق باشد نه پادشاهی که برای رسیدن به قدرت وحفظ ان به هرکارخلافی دست بزند....

اکثرمابعضی اوقات فکرمیکنیم اگرصادقانه حرف بزنیم به ضررماست اماواقعا ضرری که ازراستگویی عایدمامیشود خودحکمتی دارد.اگرپینگ راستشونمیگفت هیچوقت پادشاه نمیشد.مهمترین موفقیت اعتماد دیگران است که تنها باصداقت به دست می اید........

 

                                            اللهم عجل لولیک الفرج...

برچسب‌ها:

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • مهندس احمدی